معرفی کتاب تمام این مدت
رمان تمام این مدت اثری دیگر از ریچل لیپینکات و میکی داتری نویسندگان رمان تحسینشده «پنج قدم فاصله» است. در این داستان هم ما با دو نوجوان عاشق روبه رو هستیم و عشقی لطیف و ناب همراه با اندوهی که رشد میکند و با تحول خود، نگاه انسان را هم به عشق، زندگی و مرگ متحول میسازد.
درباره کتاب تمام این مدت
کایل و کیمبرلی دو دوست عاشق و بینقص دبیرستانی هستند تا زمانی که در شب جشن فارغالتحصیلی دبیرستان، کیمبرلی دوستیاش را با کایل به هم میزند. آنها در حالی که در ماشین با هم مشاجره میکنند، دچار سانحهای تلخ میشوند. کایل وقتی به هوش میآید از ناحیه مغز آسیب دیده و کیمبرلی دیگر در این دنیا نیست. اندوهی عمیق به جان کایل میافتد و دنیایش نابود میشود، او خود را در مرگ کیمبرلی مقصر میداند و از این بابت بسیار افسرده است تا این که با مارلی آشنا میشود. مارلی نیز از فقدانی مشابه رنج میبرد. فقدانی که در آن خود را مقصر میداند. این آشنایی حال کایل را بهتر میکند. مارلی و کایل برای بهبود زخمهای یکدیرگر تلاش میکنند، غافل از این که احساسی عمیقتر از یک حس همدردی میانشان در حال شکل گیری است چیزی که کایل را میترساند.
بخشی از کتاب تمام این مدت
چشمهایم را میبندم، وانمود میکنم خوابم و صبر میکنم پرستار شب برود. یک چشمم را باز میکنم و میبینم دستش را جلو برده تا چراغها را خاموش کند، نفسم را حبس میکنم و منتظر میمانم، در تاریکی محو میشود. در که پشت سرش با صدای تق بسته میشود، راه میافتم.
اینترنتی تاکسی خبر میکنم و میگویم دورتر از ورودی بیمارستان بایستد، بعد پاهایم را از تخت آویزان میکنم و میایستم، پای آسیبدیدهام تقریباً زیر سنگینی وزنم خم میشود.
نفس عمیقی میکشم، خودم را ثابت نگه میدارم، برای کمک عصاهایم را برمیدارم و لنگلنگان به سمت قفسه میروم. ساک مشکیای که مامان آورده پایین قفسه است، یک شلوارک ورزشی و یک پیراهن بیرون میآورم. تا جایی که میتوانم سریع آنها را میپوشم، خب البته که اصلاً هم سریع نیست! پایم فوریت کل این عملیات را درک نمیکند.
با دقت به راهرو چشم میدوزم و به هر دو طرف نگاه میکنم.
ساعت نُه است، درست بعد از معاینهٔ اندامهای حیاتیام، زمان مناسب برای حمله: دقیقا نُه. پشت پیشخوان هیچ پرستاری نیست، ایدهآل برای من که بدون اینکه گیر بیفتم لنگلنگان از اتاقم به سمت خروجی بروم.
درهای شیشهای بیمارستان که پشت سرم بسته میشوند. نفس راحتی میکشم، فرارم تقریباً کامل شد.
تاکسی من کجاست؟
با نگرانی به ورودی بیمارستان خیره میشوم، چشمهایم از مسیر اصلی به سمت درمیآید و دوباره برمیگردد، دنبال رانندهای به نام جان هستم تا با یک ماشین قرمز قبل از اینکه به اتاقم برگردانده شوم، سوارم کند. وقتی منتظرم سعی میکنم خونسردیام را حفظ کنم، اما از فکر دیدن مارلی فقط تا چند دقیقهٔ دیگر، قلبم دیوانهوار در سینهام میکوبد. عصبانی میشود؟ دوباره به من اعتماد میکند؟ این برای او چطور بوده است؟ به نوعی فقط میدانم او کسی است که همهٔ اینها را درک میکند.
نور چراغهای جلو را میبینم و ماشین جلوی من میایستد. زود در را باز میکنم و تند میپرم داخل. ذهنم مغشوش است و پایم زقزق میکند، اما من بدتر از اینها را گذراندهام.
راه میافتیم، روی نقشه کمشدن فاصله را میبینم، فاصلهٔ بین من و مارلی ثانیه به ثانیه کوتاه میشود. بهسرعت میرویم، خطوط زرد وسط جاده من را به او نزدیک و نزدیکتر میکند.
طولی نمیکشد که به خیابان گلندیل میپیچیم، سرعت کم میشود و میایستیم جلوی یک خانهٔ معمولی سفید در گوشهای، یک درخت بزرگ جلوی چمنهاست. به بوتههای گل پژمردهٔ ایوان و چمنهای هرسنشده که نگاه میکنم دلهره میگیرم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.