آیناز، عشقی پنهانی و نافرجام را از گذشته را در سینه دارد، اما اتفاقاتی در پیش است تا درد و کینهی پنهان، تازه شود. ملاقاتی اتفاقی و شروع دوبارهای در راه است تا آرامش ظاهری زندگی آیناز را بر هم بزند.
به زور گفتم هیچی نگو…فقط برو. تا سرگرداندم،زانوهاش خم شد و روی برف ها افتاد.لحظه ای پاهام خشک شد، نگران از گوشه ی چشم حواسم بهش بود.سرش هم مثل زانوهاش خم شده بود. طاقت نیاوردم.لب هام را محکم گاز گرفتم و مستاصل گفتم: پاشو وایسا…محکم باش…از مردای ضعیف متنفرم. آرام سربلند کرد و چشم های سرخ و خیسش را به من دوخت.اگر یک لحظه دیگر می ماندم،من هم تا می شدم و بغضم می شکست.نگاهم را از چشم هاش کندم، به طرف ماشین رفتم و همه چیز تمام شد…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.