قسمت هایی از کتاب شکرآب
خدایا خانه چقدر قشنگ شده بود! همه جا از تمیزی برق می زد. ولی هیچ صدایی نمی آمد. سمت اتاق خواب رفتم. آن جا خوابیده بود. دلم می خواست بگویم مثل شیطان خوابیده، مثل دیو خوابیده، اما این طور نبود. او مثل فرشته ها به خواب رفته بود. لباس خواب سفیدی به تن داشت. موهایش روی بالش پخش شده بود. انگار روی صورتش توی ابرها باشد. چقدر قشنگ بود. یک لحظه عاشقش بودم، لحظه ی بعد از او نفرت داشتم و…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.