قسمت هایی از کتاب می ترسی یا می خندی؟
خیلی خیلی وقت پیش، در جای خیلی دوری در چین، یک روز اژدهایی از وسط کوهستان پروازکنان پایین آمد و روی بام خانه ی یک بازرگان پولدار نشست. بازرگان و زن و بچه و خدمتکارهایش، که از ترس زهره ترک شده بودند، از پشت پنجره نگاه کردند. زیر پایشان را که نگاه کردند، دیدند سایه ی بال های اژدها روی زمین پهن شده. سرشان را که بالا آوردند، پنجه های بزرگ زرد اژدها را دیدند که توی سقف بالای سرشان فرو رفته بود. زن بازرگان جیغ کشید: وای حالا چه کار کنیم؟ بازرگان گفت: شاید تا فردا صبح خودش برود. برویم بخوابیم و دعا کنیم. اهالی خانه با ترس و لرز رفتند توی رختخواب، ولی از شب تا صبح، هیچ کدام شان پلک هم نزدند. همان جور سرجایشان دراز کشیده بودند و به صدای بال های چرمی اژدها که به دیوارهای پشت تخت شان می کوبید و به صدای ساییده شدن شکم فلس دارش به کاشی های بام بالای سرشان، گوش می کردند
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.