قسمت هایی از کتاب معمای دریاچه
یک بار که روی یخ رفتم، چشمم به چیزی افتاد. آن قدر تاریک بود که نمی توانستم خوب ببینم، اما هربار که قدمی برمی داشتم، تکه های ریز طلایی از زیر یخ به بالا پخش می شدند و قدم هایم را دنبال می کردند. حرف هایش در ذهنم تکرار می شد… حال می دیدم موجودی آن جاست؛ همانی که قبلا می خواست نشانم دهد. هنوز نمی توانم چیزی بگویم. فقط به حجم کوچکی به رنگ آبی سیر نگاه می کنم که مثل ستاره می درخشد و از میان امواج بیرون می آید. شیرجه می زند و به درون امواج فرو می رود. اما این بار دیگر ناپدید نمی شود؛ دوباره بالا می آید. انگار برمی گردد تا به پشت سر نگاه کند. چه می بینم؟ قبل از این که مطمئن شوم. دوباره شیرجه می زند و در میان امواج پنهان می شود و…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.