گزیده ای از کتاب خوشه های خشم
درون قهوهخانه طنین موسیقی بریده شد و صدای مردی از بلندگو به گوش رسید، اما مستخدم زن قهوهخانه آن را خاموش نکرد، چون هنوز متوجه نشده بود که موسیقی تمام شده است. انگشتهای کنجکاو و جستوجوگرش دملی را زیرگوشش یافته بود. زن کوشید در آیینهی پشت پیشخوان، بیآنکه راننده متوجه شود، او را بنگرد، از اینروی جوری وانمود کرد که میخواهد موهایش را مرتب کند. راننده گفت: «در شانی مجلس رقص مفصلی برپا شده بود. شنیدم یکی هم کشته شده یا یه بلایی سرش اومده. تو چیزی نشنیدی؟» زن جواب داد: «نه.» و ورم پشت گوشش را نرم نرمک لمس کرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.