در آغاز کتاب سپید دندان می خوانیم
ردپاى شکار
جنگل وسیع درختان کاج، در دو طرف شط منجمد، با حالى پر از ابهام و تهدید گسترده بود. درختان که از وزش باد تازهاى قباى سفید برفى نشان از تن افتاده بود، سیاه و مغموم، در برابر شعاع پریدهرنگ خورشید رو به زوال غروب درهم مىلولیدند، گویى از فرط حزن و وحشت مىخواستند به هم تکیه کنند. زمین بیابانى مرده و بىانتها بود که در آن جنبدهاى نمىجنبید و پرندهاى پر نمىزد، و چنان سرد و متروک و غمانگیز بود که اندیشه آدمى در برابر رعب و صولت آن تابه وراى اقلیم غم و وحشت مىگریخت. روح مغموم آدمى را هوس خندهاى مخصوص، خندهاى شبیه به زهرخند حزنانگیز ابوالهول، خندهاى خشک و بىروح و بىنشاط، خندهاى مانند نیشخند مقام ابدیت به دستگاه پوچ و بىمعناى کائنات و به تلاشهاى مسخره و بیهوده وجود بىاثر ما، فرا مىگرفت. این زمین بیابان وحشتخیز و افسرده شمال بود که تا بطون آن یخ بسته بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.