قسمت هایی از کتاب دریا و زهر
وقتی از جلوی مغازه پوشاک مردانه رد می شدم، پاهایم از رفتن بازماند. به یاد حرف هایی افتادم که صاحب پمپ بنزین زده بود. مثل همیشه لایه سفیدی از گرد و غبار روی ویترین مغازه نشسته بود. داخل مغازه مردی روی میز چرخ خیاطی قوز کرده بود و داشت با پایش رکاب می زد. چشم هایش گود افتاده و گونه هایش برجسته بود. شباهتی به ژاندارم ارتش نانجینگ نداشت. البته خوب که فکرش را کردم، آدم با آن قیافه همه جا پیدا می شد. در واحد های نظامی قرارگاه توتوری، میان کهنه سربازها و هم قطاری های خودم نیز قیافه های روستایی مثل او زیاد دیده بودم و…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.