قسمت هایی از کتاب پری دریایی
یکی بود، یکی نبود، روزگاری دیوی بود که در پلیدی سرآمد تمام دیوان بود؛ معروف به ابلیس بود. روزی از خوشحالی داشت با دمش گردو می شکست، آخر آیینه ای اختراع کرده بود که قدرت عجیبش در این بود که می توانست عکس هر چیز خوب و زیبا را زشت و وحشتناک جلوه دهد؛ و آنچه را پلید و بی ارزش بود، چشمگیر و ارزشمند بنمایاند؛ مثلا، زیباترین چشم انداز به اسفناج پخته شبیه بود؛ و مهربانترین وارجمندترین آدم ها، نفرت انگیز یا مسخره به نظر می آمدند. احتمال داشت بی اینکه شکم داشته باشند، رو کله شان بایستند؛ و صورتشان همیشه طوری از ریخت می افتاد که نمی توانستی هیچ کدامشان را بشناسی. کک ومکی کوچک چنان گسترده می شد که نیمی از بینی یا تمام گونه را دربر می گرفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.