قسمت هایی از کتاب برو ولگردی کن رفیق
باور کردنی نبود انبوهی از پرندگان سیاه رنگ لای شاخ و برگ درختچه ها خوابیده بودند.تنگ هم نشسته بودند و سری هایشان را برده بودند زیر بال ها،آن قدر زیاد بودند که خود در خنچه ها دیده نمیشدند.به پیرمرد اشاره کرد قایق را نگه دارد.زل زد توی چشم هایم دستم را گرفت.فهمیدم چه میخواهد .با دهان باز و بی صدا شروع کرد به شمردن یک،دو،سه و بعد با همه وجودمان شروع کردیم به فریاد کشیدن…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.