قسمتی از کتاب بی پناه
وقتی رسیدیم خانه، خیلی دیر شده بود. دخترک خوابیده بود و استفان از نگرانی خون خونش را میخورد. کمی ماکارونی توی مایکرُویو گرم کردم، آرام و بیصدا روی کاناپه نشستیم و خیره به تلویزیون، تندتند غذا خوردیم. یادم نیست چه برنامهای نگاه میکردیم، مثل همیشه چرتوپرت. هیچوقت نفهمیدم آنهمه وقت جلوِ آن دستگاه لعنتی چه غلطی میکردیم. استفان هنوز از راه نرسیده روشنش میکرد و تا وقت خواب هم خاموشش نمیکرد. شبهای خانهی ما، تقریباً مثل همهی خانهها، کنترلبهدست، جلوِ تلویزیون و به خمیازه کشیدن و تماشای چرندیات میگذشت. رفتم بالا تا بخوابم، استفان چراغ را خاموش کرده بود و منتظرم نشسته بود. حباب سفید نور چراغبرق از پنجره دیده میشد، دایرهای کمرنگ وسط آسمانی که حالا دیگر آرام گرفته بود و ابرهایش مثل ورق فولاد تکهتکه شده بودند. با صدایی خوابآلود پرسید «داروهات رو خوردی؟» کشوِ پاتختی را گشتم و دستم را به دهانم بردم. بعد توی لیوان بزرگی آب ریختم و یکنفس تا ته سر کشیدم. توی مشت گرهشدهام دو قرص زرد و سفید نگه داشته بودم، قرصها داشتند کف دستم نرم میشدند، فکر کردم دارند آب میشوند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.