قسمت هایی از کتاب تصویر دختری در آخرین لحظه
سه ماهی می شد که چیزی ننوشته بودم، حتا یک داستان کوتاه. تمام مدت به موضوع رمان تازه ای فکر می کردم. تقریبا آماده بودم شروعش کنم. مانده بود پیدا کردن صحنه ی شروع داستان. تا اینکه دوشنبه شبی، وقتی از کلاس برمی گشتم، چیزی به ذهنم رسید؛ لحظه ای که شخصیت اصلی داستان در را باز می کند و با جسد دوستش مواجه می شود، مردی که هشت ماه آزگار با او همخانه بوده و…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.