قسمتی از کتاب دریای آسایش
«امواج ملوانانی که به هم تنه میزدند و همدیگر را هل میدادند از جلوی پنجرهاش رد شدند. گهگاه به بالا نگاه میکردند. از تماشاکردنشان لذت می برد، ولی جرئت نمی کرد سمتشان برود که سر صحبت را باز کند. در ضمن آنها همدیگر را داشتند و تنها نبودند. وقتی مست میشدند، دست در گردن هم میانداختند و ادوین هم حسودی میکرد.
(می توانست به دریا برود؟ البته که نه. تا این فکر به ذهنش خطور کرد، کنارش گذاشت. یک بار شنید مردی حواله بگیر خودش را از نو ساخته و ملوان شده، ولی ادوین ابداً مرد کار نبود.)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.