قسمتی از کتاب فقط تو بمان
دلم می خواد بمیرم… چرا خدات حواسش به ما نیست؟
-شهاب!
-شهاب چی؟ من ازش شاکی ام…شهاب از خدات شاکیه مهتاب… می فهمی؟ چرا نمی ذاره یه نفس راحت بکشیم؟ بهش بگو… مگه تو بنده خویش نیستی؟ مگه دوستت نداره؟
مهتاب نمی دانست او از چه آن – قدر شاکی است اما از بغض صدای مردانه اش دلش لرزید:
-بهش می گم قربونت برم… بهش می گم.
سر شهاب بر قفسه سینه اش نشست و نالید:
-آره باهاش حرف بزن… حرف منو گوش نمی کنه! تو باهاش حرف بزن.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.