قسمت هایی از کتاب پاییز انفرادی
_چه حسی داشتی وقتی منو چند ساعت تو آرایشگاه نگه داشتی؟ داریوش سر بلند کرد و نگاهش کرد؛ هستی با این سوال زیادی مظلوم شد. بازی که مظلومیت نمیشناخت فقط برنده و بازنده میخواست. _لذت بردم از اینکه ترسیدی قالت بزارم . هستی با اعتماد به نفس به چشم های داریوش خیره شد و این اولین باری بود که مستقیم و با چشم های خیره به او زل زده بود و چه زیبا بود مروارید زیبای چشمانش میان خرمن مژگان سیاهش. _میدونستم هیچ وقت نمی ری ولی کارت اصلا قشنگ نبود. _این به بازیه.. آدم ها تو بازی بد ترین راه رو انتخاب میکنن.. قشنگ بودن راه مهم نیست. در حالی که مجذوب چشمان سبز و زمردی هستی بود و نگاه این عروس جوان داشت او را در خود حل می کرد در را بست. دستی میان موهایش کشید تا از گرمایی که ناگهانی او را در نوردیده رها شود. در با صدای ریزی قفل شد و او پی برد بهترین راه ها ممکن است در دست حریف باشد و او را با سر به زمین بکوباند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.