قسمت هایی از کتاب فقط تو
دیدید گفتم ….. اینم همون دختر محجبه و خانومی که سنگ اعتقاداتش رو به سینه می زد ……. همش دروغ بود … حرف بزن خانوم … تو …… این جا … تو بغل من چی کار می کردی؟ دهان مهتاب وحشتزده از تصویری که مقابلش می دید باز و بسته شد اما صدایی از گلویش خارج نشد … مات مات … شوکه و بی نفس … درد در قفسه سینه اش پیچید … دور تا دور دختر و پسرها ایستاده بود و نگاهش می کردند … سورپرایز شده بود؟ مرده بود … شهاب به طرز وحشتناکی بازی اش داده بود … او را آرام آرام به دامی کشیده بود که از دید مهتاب عشقی پاک و مقدس بود … ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد .. قلبش نمی زد ….. اصلا مگر با دیدن آن دخترها و پسرها که زیر نور چراغ آن ها را غافلگیر کرده بودند می توانست زنده باشد ؟ دست شهاب جلو رفت و با خشونت چادرش را کشید و گفت : حالا می تونی درش بیاری…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.