قسمت هایی از کتاب طلوع از مغرب
کسی آرام روی در می کوبید. انگار انگشتانش جان نداشتند. این ضربه ها را می شناخت. در را که باز کرد آیلی را دید. موهای آشفته اش از زیر نازکی شال پیدا بود و دانه های باران مثل کریستال های درخشان روی سرش برق می زد. پتوی نازکی را دور خودش پیچانده بود. نگاهش پایین تر رفت. یک جفت صندل لاانگشتی به پا داشت. با این سر و وضع آمده بود پشت در خانه اش! آن وقت شب! -ویهان؟ نگاهش بین تیله های اشک آلودش رفت و آمد می کرد. دخترک سعی کرد لبخند بزند اما لرزش چانه اش نمی گذاشت. -نمی ذاری بیام تو؟ سردمه! یک قدم عقب رفت و آیلی یک قدم جلو آمد. این تعادل را دوست داشت. یکی عقب می رفت و دیگری جلو می آمد. انگار هیچ وقت از هم دور نمی شدند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.