قسمت هایی از کتاب فصل میوه های نارنجی
فخرالدین پلک زد و شهاب بدون تمام کردن حرفش از اتاق بیرون رفت. نگاه مات فخر روی دست نوشته های حاشیه کتاب نشست. چشمهایش درست نمیدیدند. لحظه ای بعد صدای بسته شدن در اتاق میان شلوغی ذهنش گم شد. به متکا تکیه داد و برای چندمین بار نگاهش از نوشته های تند و با عجله ژاله گذشت. کمی طول کشید تا به خود آمد. چشمهایش یکباره باز شدند. خودش را بالا کشید و دقیقتر نوشته های نه چندان خوشخط ژاله را خواند:… صدای نفس های بابا برام بهترین ترانه دنیاست. یکم اونورتر روی تخت دراز کشیده و میون اینهمه دلهره راحت خوابیده. شاید منم جای اون بودم همین قدر آروم میخوابیدم. شوخی که نیست. قرار بود همین حالا… ساعت چهار اونو ببندن به تیرک تیربارون…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.