قسمت هایی از کتاب سایه
.. کمی جلوتر ایستادم تا موقعیتم را بسنجم , با مشاهده ی چند کامیون که در حال دور زدن بودند فکری به خاطرم رسید . رو به آرام گفتم : -باید با یکی از این ماشین ها بریم . نگاهی به اطراف انداختم و چند راننده را از نظر گذراندم تا این که چشمم به جوانی افتاد که داشت سوار یک کامیون میشد . به سرعت به طرفش رفتم و گفتم: ببخشید ؟ برگشت و نگاهی به ما انداخت و گفت : با من بودید ؟ خیلی جوان تر از چیزی بود که من تصور میکردم ولی دیگر فرصتی نبود . برای همین گفتم : -بله !می شه ما رو تا بزرگراه برسونید ؟… لطفا .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.