قسمت هایی از کتاب سحر
شاهرخ که سکوت حسن را دید چیزی نگفت اما در دل می دانست که حرف هایش صحت ندارد و ته دلش از خوشش می آید اما در کل پسری آزاد و راحت بود و خیلی خودش را پایبند اینگونه روابط نمیکرد شاهرخ با خودش گفت بالاخره مجبوره با من راه بیاد من زیادی براشوقت گذاشتم باید از خر شیطون پیاده شه وگرنه پیاده اش میکنم با این افکار لبخندی روی لب هایش نشست و با حسن داخل کافی شاپ شدند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.