قسمت هایی از کتاب بسترهای خالی
جمعه ای در پاییز بود. جمعه ای سرد با ابرهای تیره که دل آسمان آبی را به کبودی نشانده بود. بعد از ظهری خاکستر ی و دلگیر با آسمانی ابری که مدام می بارید. همه جا نجوای برگ های خزان زده ، باران بود. سکوت سر سام آور بام های تو خالی و مردمی بود که از ریزش باران می گریختند و به درون خانه ها پناه می بردند. پرندگان سرمازده با پر و بال خیسشان خود را از نظرها پنهان می کردند و در گوشه و کنار پنجره ها و میان شاخه های لخت و باران شسته ی درختان کز می کردند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.