قسمت هایی از کتاب فریب دل
چشم به نقطه پیوند دریا و آسمان دوختم و غرق در دریای خیالم شدم .یاد و خاطره روزهایی که با پیام و پویا و یلدا به دنبال هم می دویدیم و صدای پدربزرگم در گوشم مانده که مرتب می گفت:پویا مراقب بچه ها باش ، پیام سوگند را هل نده ، یلدا نزدیک دریا نرو خیس می شی .پویا با اینکه از ما پنج سالی بزرگتر بود ولی پیام همه کاره بود و دستور میداد که از من دوسالی بزرگتر بود و یلدا یک سال کوچکتر از من پدر و مادربزرگ مادریم را به یاد ندارم و از طرف پدری نیز فقط پدربزرگم در قید حیات بود که نوه هایش نور چشمانش بودند .پدربزرگ همیشه تابستون ها ما بچه ها را به شمال می آورد و من به همراه بچه های عموم به دنبال هم در ساحل می دویدیم یا در استخر ویلا اب بازی می کردیم .پدربزرگ از کارخانه ای که متعلق به او بود برای هریک از نوه هایش سهمی در نظر گرفته بود که سود آن مستقیما به حسابمان واریز می شد .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.