قسمت هایی از کتاب دیوار بهشت
دیوار بهشت صدای در ریحانه را از جا پراند ، قدرتش را نداشت تکان بخورد. هراز گاهی صدای تک تیری سکوت را می شکست و مغز ریحانه را از فکر مملو می کرد . خواست مادرش را بیدار کند ولی ترسید با بیدار کردن ناراحتش کند. باز هم صدای در آمد ولی این بار آرام تر انگار قدرت کسی که در می زد لحظه به لحظه کمتر و کمتر می شد. مادر که چراغ پذیرایی را روشن کرد ریحانه از جا پرید و رفت کنار پنجره. در می زنن مامان، خیلی می ترسم ، دلم هم نیومد شما رو بیدار کنم. حداقل می رفتی پشت در می پرسیدی کیه این وقت شب؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.