درک درستی از حرف هایش نداشتم! از اتفاقی که بین مان افتاده بود هم… نمی دانستم قرار بود بابا از کدام اتفاق بفهمد تا او را با شنیدنش بسوزاند و آبی باشد روی آتش دل آراس… نمی خواستم باور کنم که درست شنیده ام. امکان نداشت این حرف ها از دهان او درآمده باشد! آراسی که من می شناختم سر به زیرتر و پرحجب و حیا تر از اینی بود که از خود نشان می داد. اشتباه شنیده بودم. آراس از خصوصی ترین مسائلش دستاویز نمی ساخت… آن را علم نمی کرد تا قدرتش را به رخ بابا یا هر کسی که این وسط ساز مخالفی کوک می کرد بکشد. باور آنچه شنیده بودم سخت بود. سخت تر از آن ماندنم بود. نگاهم را با دلگیری از چشمان خسته و جسورش گرفتم و خودم را سمت در کشیدم. تحمل آنکه یک لحظه بیشتر بمانم را نداشتم. می ترسیدم بیشتر بمانم و این بار خودم تیشه به ریشه ی زندگیم بزنم! قصدم را از نیتم خواند و قبل از آنکه دستم به دستگیره ی در برسد، قفل در را زد و گفت: -یه سلام و بعدش خداحافظ کجا؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.