فنجان را توی پیش دستی اش گذاشت و دستانش جلو آمد…هنگامی که انگشتان گرمش روی دستانم کشیده شد برق از چشمانم پرید و حیران به دستانش چشم دوختم….تا به خودم آمدم و خواستم عقب بکشم دستانم را محکم گرفت و زمزمه کرد -سودا… نفس بریده از لحن عجیب و غریبش سر بالا گرفتم و به سختی لب باز کردم -تو چته…چرا اینجوری میکنی؟! همین چند کلمه را جان کندم تا گفتم..او هم کمی مضطرب بود و چشمانش همانند من دو دو میزد. -امرز اومدم که یه موضوعی رو بهت بگم. مستاصل خندیدم..دست خودم نبود انگار:خب باشه…میتونی دستم رو ول کنی بگی… فشار دستانش بیشتر شد:نه تو آروم باش…من حالم خوب نیست…داغونم…باید آروم شم…تو آروم بشی منم آرومم! دیگر جایی برای تعجب نمانده بود…شوکه شدم…آنهم برای دومین بار. -چی میگی تو؟! لحظه ای چشم بست و هنگامی که دوباره نگاهم کرد کمی آرام شده بود. -من سه روز دیگه پرواز دارم سودا…دارم برای همیشه از ایران میرم! سومین شوک….
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.