به پشت روی تخت افتادم. همین که پلک هایم هم آغوش شدند، افکار احمقانه و آزاردهنده ای در سرم وول خوردند. فکر ریحانه ای که تنها از شنیده هایم او را می شناختم، افسار خیالاتم را به دست گرفت؛ حتما بارها با کمیل به این اتاق آمده و روی همین تخت خوابیده بودند. شیطان همدست تنهایی ام شده و داشت افکارم را به سمت و سویی می برد که نمی خواستم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.