«آکیتادا به سرعت از راهرو گذشت و از آنجا به نزدیک ترین حیاط رفت. خالی بود. اصلا نمی دانست کجاست و صدا از کجا آمده، اما برای چند دقیقه گوش تیز کرد. شب تاریک و ساکت باقی بود. دور تا دورش تالارهای معبد بودند و اشکال رمزآلود سایه بار در میان شب. راه کوتاهی را از میان راهروها که به حیاط ها و تالارهای دیگر ختم می شد، پیمود و بعد از جستجو دست کشید. حالا کمی احساس حماقت می کرد و از آنچه شنیده بود، اطمینان نداشت. شاید صدای خفهٔ جغدی یا زوج عاشقی را شنیده باشد. ناله ای از سر شوق و عشوه ای دخترانه. بعد هم لابد عشاق از ترس گیر افتادن در رفته بودند. به زحمت راه اتاقش را پیدا کرد و به رختخوابش رفت و بعد از مدتی طولانی دوباره خوابش گرفت. این بار تا خود صبح تا صدای زنگ گنگ مراسم صبحگاهی پیش از طلوع آفتاب بیدار نشد. باعجله لباس پوشید و به حیاط رفت. هوا گرگ و میش بود. مه غلیظ ساختمان های معبد، طنین زنگ ها و مناجات های محزون را در خود فرو برده بود. آکیتادا با بی میلی به مه نگریست. این مه در کوهستان خصوصا بعد از باران عادی بود و تا نیمهٔ صبح می ماند و به آهستگی پایین می آمد و پیمودن راه در شیب تند کوهستانی را پرمخاطره می کرد. بعد از اینکه اسبش را بست به سمت دروازهٔ اصلی راند. نگهبان دیگری جلو دروازه به او سلام داد. آن ها نظراتی درمورد مه و جادهٔ پایین کوهستان رد و بدل کردند و آکیتادا در عوض مهمان نوازی چند نقرهٔ اهدایی به معبد داد و راهب هم ابراز امیدواری کرد که آقازاده شبی آرام را گذرانده باشند. آکیتادا گفت: «یه بار از صدایی بیدار شدم. کس دیگه ای دربارهٔ این مزاحمت گزارشی نداده؟» «نه آقا، امیدوارم که سروصدای بازیگرا نبوده باشه.»»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.