با کبری مشغول شستن ظرفها بودم که پردهی دالان کنار رفت و صفدر میان حیاط پرید. بشقاب از دستم رها شد و تا کف حوض فرورفت. چادرم را که از سرم سر خورده بود، بالا کشیدم، برخاستم و بهسمت اتاقم قدم برداشتم. صفدر گفت: – کجا خانومی؟ مگه لولو دیدی؟! توجه نکردم و از پلهها بالا رفتم. حرفش مثل پتک بر سرم کوبیده شد. – کبری، ورپریده، خودت ظرف بشور! مگه نمیبینی حاملهست؟ اگه بلایی سر بچهم بیاد، پوستتو میکنم! پاهایم به پلههای سیمانی چسبید. کبری اسکاج ظرفشویی را بهسمتش پرت کرد. – خفه شو! اگه به رسول بگم چه زر مفتی زدی، خفهت میکنه، بیشرف! صفدر لب حوض نشست، دستانش را در حوض شست و گفت: – خیال کردی دروغ میگم؟ آخه رسول که از این عرضهها نداره!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.