قسمتی از کتاب آیینه قدی
ـ مروارید؟
مروارید از اعماقِ دلِ تنگش گفت:
ــ بله.
ــ بذار حرف بزنم.
ــ قرارمون این نبود.
نگاه آیهان به چمدان داخل دستش بود که پر خشم و مستأصل غرید:
ــ کجا میری؟
مروارید پای رفتنش لنگ میزد، ولی باید میرفت.
ــ جایی که بتونم راحت نفس بکشم.
آیهان جلوتر رفت و حرص زد:
ــ با چمدون، دنبال هوا میگردی؟!
قلب مروارید دیوانهوار کوبید:
ــ آخه این شهر لعنتی بوی تو رو گرفته.
مروارید جلو رفت و هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که با حرف آیهان به سمتش برگشت.
ــ پاتو از این در نذار بیرون مروارید.؛ چشمت رو، روی بلد بودن آدرس خونهی بابات ببند.
دل مروارید فروریخت از سیاهچالههایی که در شعلهی آتش میسوختند و حرارتش داشت مروارید را بیچارهتر میکرد.
ــ آدما آدرس جایی رو از حفظ میشن که میدونن میخوان برگردن آیهان.
از نگاه آیهان فرار نکرد. از نگاهی که هیچوقت سیرابش نمیکرد. از خود بیقرارش فرار کرد. از چمدان سبک داخل دستش. چمدانی که برای یک سفر دور بسته نشده بود.
صدای بسته شدن در خانه آیهان را غافلگیر کرد. مروارید رفت. در یک چشم برهم زدن بدون آنکه حرفهایش را شنیده باشد!
مروارید در حیاط را آرام پشت سرش بست و دلش از جا کنده شد. شانههایش آنقدر سنگین بودند که نتواند برگردد و به چراغ روشن خانهاش چشم بدوزد و دق نکند. خودش را جا گذاشته بود. تمام خیال و قلبش را!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.