آرام فنجان چایش را به سوی علیرضا حاتمی کسی که فرزند جهان حاتمی بود هدایت کرد. نوش جانش بشود دو فنجان چای! میدانست کام خودش زهر است. از خیر چای نوشیدن گذشته بود. علیرضا به رفتار او خیره شد.
مهراز چهرهی مردانهی علیرضا را در پس یک هالهی اشک میدید.
یک قطره اشک آرام روی گونهاش نشست، چانهی ظریفش لرزید. همین چند دقیقهی گذشته علیرضا گفته بود خودت تصمیمهای زندگیات را بگیر. نمیدانست این همه انرژی و جرات آمیخته را پیدا کرده.
زمزمه کرد:
اما اون مرد ایدهآل من نیست.
علیرضا نفسش را رها کرد انگار آرامش در وجودش رخت بست. حال راه تنفسیاش انگار آزاد شده بود. مانند مهراز زمزمه کرد:
پس مرد ایدهآل تو چه ویژگیهایی داره؟! بهش فکر کردی؟!
مهراز آرام پلک زد. به شمعهایی که حالا آب شده بودند و بی صدا میسوختند خیره شد.
آرام سر بلند کرد و تیره آخر را رها کرد.
مرد ایده آل از نظر من یکی مثل شماست.
گوشهای علیرضا با شنیدن جملهی مهراز داغ شدند؛ انگار به گوشهایش شک داشت. مهراز قفسهی سینهاش به سختی بالا و پایین میشد. حال اشکهایش راه خودشان را باز کرده بودند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.