قسمتی از کتاب نقاش ستاره ها
چشمهایم میسـوزد، شـانههایم سنگین است، اما میدانم که تا طلوع خورشید بـه نحـوی غیرمعمـول هشـیار و قبراق خواهم بود و حتی لحظهای تسلیم خواب نخواهم شد. علتش مانعی است که در سرم است، مثل وزوزی ذهنی که فکـرم را پریشـان میکند. گذشته. مامان. خاطرهها. کودکیام، کـه مـدتها فکـر میکـردم کـاملا پشتسر گذاشتهام، در این شبی که قرار است پدر شوم دوباره با جزئیات مقابـل چشمهایم نقش میبندد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.