قسمت هایی از کتاب افسانه ی یک نجیب زاده ی ایرانی
… گفتم قبول. اگر زود نمی گفتم، ممکن بود اما و اگر بیاید. ناباورانه نگاهم کرد. گفتم به یک شرط. در سیمای محتاط یا به زبان قلب او، ترسوی من چی دید؟… تند لباس پوشید. نه مثل همیشه. اصرار نکردم دکمه های مانتویش را ببندد یا گره روسری را سفت کند. دو تکه روبان سبز به مچ دست ها بست. به رو نیاوردم. حالت کودکی داشت، با شوقی که کودک باید داشته باشد و او هرگز نداشت. چه زود بزرگ شد، چه زود خانم شد…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.