قسمت هایی از کتاب بهار که بیاید
میان در ورودی و عبور آدم هایی که هریک دردی داشتند، به عقب برگشت تا به عسل تیره ی چشمان او که عجیب بازخواستش می کرد، زل بزند. – می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ با خودش فکر کرد نگاه دخترک آنقدر حرف دارد که اگر همه ی خیابان های جهان را با هم قدم بزنند و تا او ناگفته هایش را به زبان بیاورد، باز هم خیابان کم بیاورند. کنار پیاده رو ایستاده بودند و تیلا حتی یک لحظه از او نگاه نمی گرفت. – چرا این قصه تموم نمیشه؟ تمام حرف هایش شد همین یک سوال و او را مات کرد. کاش سرش فریاد می زد، او را مقصر می خواند. کاش میگفت بخشیدنی در کار نیست و باید به خاطر تمام بدبیاری های او تاوان دهد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.