قسمتی از متن کتاب خاک
فصل یکم
«در میان قبرها از خود پرسیدم:
آیا راحتی و آسایش در غیر از این گودالها در جای دیگری هست؟
آنگاه به کرمی اشاره کرد که
عمرش را آنجا گذرانده بود
و گفت:
نمیدانم.»
نمیدانم از کجا و چگونه به این آدمی تبدیل شدم که حالا هستم. شاید همهچیز با حجیسعد شروع شد؛ شاید هم از گوسفندی که یک روز در حیاط خانهمان قربانی کردم. بههرحال حجیسعد با چهرهای شگفتزده روبهرویم ایستاد و گفت:
_ پدرت زندگی میفروشد و تو میخواهی مرگ بخری؟
_ من هم میخواهم فروشنده باشم.
_ هیکل به این گندگی و این همه هوش و ذکاوت، ماشاءاللّه. نه عزیزم، تنها عزرائیل فروشندۀ مرگ است؛ ما آن را میخریم و به جایش قبر میفروشیم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.