رمان خون خرگوش قصهی گودال است؛ گودالی در حاشیهی شهر که در سوراخهایش وازدگان و بیچیزها زندگی میکنند. قهرمان دختر نوجوانی است که پدر خشن و همسایگان طردشدهاش به همراه چند خرگوش و چند خردهریز دیگر کنارش هستند. پدر زغال چوب درست میکند و برای پول درآوردن حاضر به هر کاری است. در ابتدای کتاب آمده است:
” خشک سالی مثل آتش از باغی به باغی دیگر سرایت کرده بود از درختان اسکلتهای یک پایی بر جا مانده بود با دستهای پرپیچ وخم بی شمار رو به آسمان کلاغ ها از شاخه ای به شاخهای میپری ارقارشان نسیم صبحگاهی را خراش میداد از زیر چرخ های وانت ابری از خاک بیرون میخزید، لحظه ای در هوا معلق میماند و بعد آرام آرام میرفت و بر تن – درختان مینشست.
فرخنده و فریبا بلند شدند و رو به باد اید یاد موهای شارل را آشفته کرد و ته مانده ی خواب را از چشمهایشان برد فرخنده از بالای وانت رو به کلاغ ت رو به کاوش هایی که از شاخه ها بلند میشدند قارقار کرد و خندید صدای اره برقی بر جیک جیک گنجشکها و قارقار کلاغ ها غلبه کرد و فرورفت توی سر فریبا و فرخنده که پشت سر پدرشان کنده ها و شاخه ها را جـ می بردند می گذاشتند کنار وانت پیکان قرمز قراضه تا پدرشان بیاید و خودش آن آن ها را بالای وانت جا بدهد. پدر گاهی اره ی دستی را به فرخنده میداد تا شاخه های نازک تر را ببرد. دستان فرخنده تاول میزد. اولش این جوره آفک میزنه پاره میشه دوباره آفک میزنه پاره میشه دوباره آفک میزنه پاره میشه بعد پینه میبنده کلفت میشه دیگه آفک نمیزنه عین دستهای من”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.