قسمت هایی از کتاب زمستان بی بهار
مادرم جیغ می کشد، مادربزرگ دستپاچه است… بیست و هفت رمضان است. خاله رابعه هنّ و هن کنان رسیده است، ماتش برده است… مادرم جیغ می زند و من بی تابم و درجا وول می خورم. بیست و هفت رمضان است، سال هزار و… بقیه اش را نمی دانم… آنها هم نمی دانند. مادربزرگ فقط می گوید بیست و هفت رمضان و همیشه هم با تعجب که با این حال چرا این همه نااهل! بیست و هفت رمضان سال هزار و… روز تولد من است…
کفش هایم پاره شده بود، هرچند احتیاجی به کفش هم نداشتم. ولی همین را بهانه کردم برای متحقق کردن آرزوی بابا بزرگ قلم و دوات و دفترم را آوردم و در ایوان چارچنگولی بر روی دفتر مشقم خم شدم و پس از این که دست ها و لب و دهن و صورتم را حسابی مرکبی کردم نامه زیر را خطاب به بابا نوشتم: پدر ازی زم. از دوری شما ناراحت ایم. چرا به شهر نمی آی. من کفش ندارم. بابا کفش خرید. بابا بزرگ سلام دارد. مادربزرگ سلام دارد به ماسومه خانم. قربانت ابراهیم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.