قسمت هایی از کتاب ستاره رفتنی است، آسمان را دریاب
پونه تو زندان میمونه و همونجا محسن رو به دنیا میاره. اون درخت سیب رو هم که الان تو حیاط خونه است، به میمنت ورود محسن همون موقع به درخواست پونه خودم کاشتم. حالا این وسط مرتضی هم عین سگ این در و اون در می زد تا پونه رو آزاد کنه. منم محسن رو که همه اش هم گریه می کرد آوردم خونه، مادرم ازش نگهداری می کرد تا با مرتضی بتونیم دنبال کارهای پونه بریم. اواخر دههٔ شصت شده بود. مرتضی یه روز که می ره ملاقات، نمی دونم چی می گه که درگیر می شه. اونها هم دستگیرش می کنن. سال ها بعد یکی از مأمورها بهم گفت که مرتضی همه چی رو به جای پونه گردن می گیره. حالا چه جوری و چی می شه واقعا نمی دونم. چون پونه و مرتضی ممنوع الملاقات شده بودن. هر کاری کردم نشد ببینمشون. نمی دونم تو اون دو سه ماه آخری چه اتفاقی افتاد. فقط همین قدر می دونم که مرتضی از زندان برنگشت. گفتن تو زندان خودشو حلق آویز کرده و کشته. حالا برا چی؟ فقط خدا می دونه.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.