قسمت هایی از کتاب سفر به نهایت (لذت متن)
همین که زنگ پیغام تلفن بلند شد، با گوشه چشم به تلفنی که بالای سر “هاکان” بود نگاهی انداختم. احتمالا، از یکی از همان کارهایی که برایشان ثبت نام و فرم پر کرده جواب رد رسیده بود. داشت دوش می گرفت. صدایش کردم اما نشنید. یعنی باز کنم و ببینم؟ به سمت تلفن خم شدم و صفحه را لمس کردم. چیزهایی به انگلیسی نوشته شده بودند. داشتم آماده می شدم آن را بخوانم که داخل اتاق ظاهر شد. گفتم: برایت پیغام آمد. اصلا حواسش نبود. دوباره تکرار کردم. گفت: بعدا نگاه می کنم و بعد از این که کمی در اتاق چرخ زد، تلفن را برداشت و بیرون رفت. به نظرم، نمی خواست در حضور من چیزهایی که در پیغام نوشته شدده بودند بخواند و…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.