قسمت هایی از کتاب سنت شکن
ماه ها گاهی تند می گذشت و گاهی کند! یک سال و دو ماه بود که در بهشت بودم. هر شبی که سرم را روی بالش می گذاشتم، دلم می خواست ساعت ها نگاهش کنم. یک وقت ها می خندید و روی پرشیطنتش بالا می آمد و صدای خنده هایمان خانه را تا یک شب برمی داشت. گاهی هم فقط نگاهم می کرد و جوری حرف می زد که احساس می کردم فرشته ای بودم که افتاده روی زمین. یک بار با خنده به او گفتم که خوبه بال هام شکسته، نگاهم کرد. عمیق و طولانی، جوری که تک تک سلول هایم برای هزارمین بار می خواست عاشقش شود. بعد آن قدر نزدیکم شد که داشتم فراموش می کردم بدون او، آدمم! آرام و با حسی که ریشه هایش در تنم محکم بود، زمزمه کرد فرشته ی بال شکسته، مقرب تره! شیرین ترین دردها را کنارش تجربه می کردم و با بوسه هایش آرام می شدم. اگر پایان درد، این بود، راضی بودم. بی گله و بی طلبکاری! و…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.