سالها پیش چند روزی به شهری مهمان بودم، آرمیده به دامان استوار و مهربان زاگرس. در همسایگی یادم هست که خوابگاهی بود برای دختران دانشجو از حیاط خانه نگاه میکردم. رنگ سرشار نارنجی مغرب، شیشه به شیشه در پنجره ها میریخت. صدایی نبود. گاهی فقط، پرده ای آرام از باد میجنبید. من غریب بودم و دانشجو میدانی که غریب بر سر هر چه بیاید آوارش میکند؛ غریب و دانشجو غریب و سرباز، غریب و چه… غریب و چه آری غریب بودم و دانشجو راستی آیا اینجا کسی هست که سه تاری داشته باشد؟ اگر بخواهد که نواختن بیاموزد آیا اینجا اصلا کلاسی هست؟ گیرم که باشد آیا برایش مقدور هست که نامش را آنجا بنویسد؟ پولش چه میشود؟ اگر از راه سه تار برگردد چه؟…. افکاری در من نشست و خیالاتی بر من گذشت. من خود بر سینهکش سنگلاخی آمده بودم، خودآموز و گاهی سینه سوز. آزمون بسیار داشتم؛ خطا هم کم نداشتم. از دانشگاه تهران هم خیری چندان ندیده بودم. راستی چرا نباید کتابی فراهم کنم تا بلکه راهی خود آموز بگشاید؟ بشود که راهی بگشاید برای کسی تا بخواهد و بیاید و بیابد. آیا واقعا شدنی هست؟ ساعتی گذشت. آن آفتاب رفت و این افکار و خیالات اما دیگر نرفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.