قسمتی از کتاب مجنونت ماندم
من سیاوشم… سیاوشی که ازش تیمور ساختند… تیموری که وحشی نامیدند …تیموری که عزیزانم خنجر زدن بهم .. تیموری که اطرافیانم مرا از خود طرد کردند… مرا تبدیل به یک لاشی بی همه چیز کردند… کاری کردند که شراب بشود درد درمانم… امّا من از یکی بیشتر از هرکسی کینه به دل دارم… او هم میمنت است… دختری که روزی عشقم بود… دختری که داغ نبودنش را بر دلم گذاشت… دختری که مثل همه مرا از خود راند… امّا ورق برگشت... حال دورهی حکومت ریاست من است… برادر میمنت برادرم را به قتل رسانده… حکومتم آغاز شده داغ برادرش را به دلش خواهم گذاشت… عشقش را در دلم خواهم کشت…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.