قسمت هایی از کتاب معسومیت
از حیاط خونه که زدم بیرون پیاده رفتم طرف خونه. چند قدم که برداشتم باز اون فکر همیشگی اومد سراغم. درست نمی دونم اما از دو سال پیش که مامان و بابا از هم جدا شده بودند، هر وقت مامان را تو حیاط خونه می دیدم اون فکر مسخره می اومد سراغم. منظورم اینه که تا چند روز دلم می خاست رییس جمهوری، شهرداری، وکیلی وزیری چیزی بودم و می تونستم دستور بدم یک روز را به اسم «روز عروس» اسم گذاری کنند و تو اون روز همه زن های شهر از پیر و جوون گرفته تا مجرد و متاهل تا بچه و بزرگ و سالم و مریض و آزاد و زندونی، همه لباس عروس بپوشند و بریزند تو خیابون های شهر و همه جا را قرق نور کنند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.