معرفی کتاب مقصر تو نیستی اثر بیهان بوداک
خيلي دقیق به ياد دارم، روزي باراني بود. خيليها آسمان آنكارا را بهخاطر خاكستري و گرفتهبودنش مذمت میکنند، اما بهراستي در لحظات بارانی واقعاً آسمان تيره و تاريك میشود. انسان دچار حالت ماليخوليايي میشود، طوريكه انگار هيچ زيبايياي در دنيا وجود ندارد. دقيقاً چنين روزي بود. با نوا جلسه رواندرماني داشتيم و پس از سه ماه كه او درست بهموقع در مطب حاضر میشد، براي اولينبار ده دقيقه دير كرده بود. در چنين مواقعي بسيار نگران میشوم كه مبادا اتفاق بدي رخ داده باشد. فكر میكنم روانشناس بودن حرفهاي است كه بعد از مدتي تو را به حالوهواي يك مادر دچار میكند، چرا كه مدتي بعد با مراجعانتان شروع به برخوردي از روي شفقت كرده و نياز میبينيد حواستان به آنها باشد.
وقتي با نوا تماس گرفتيم، گفت كه بهخاطر بارندگي باران با كمي تأخير خواهد آمد. من هم شروع كردم به فكر كردن دربارة جلساتي كه با او داشتم. در هر جلسة رواندرماني با او، احساس میكردم بايد بهگونهاي با او رفتار كنم كه گويي با كبوتري بالشكسته سروکار دارم. بهرغم اينكه در سالهاي آخر دهة چهارم زندگياش بود، گويي دختري خردسال بود كه بزرگ نشده است. بله، او دقيقاً در من اين احساسات را نسبت به خودش برميانگيخت؛ انگار كه دختربچهاي هراسان از رفتن به مدرسه است. وقتي انسانها به تو مراجعه میكنند، از طرفي حرفهايي كه میزنند و ازطرفديگر، احساساتي كه در تو ايجاد میكنند، ملاكي براي شناخت آنها میشود. گفتههايشان ذهنيتي به تو میدهد، اما آن احساسي كه از آنان دريافت میكنی، از جايي عميقتر برميخيزد و واقعيتر است. مدتزمان زيادي میگذرد كه ياد گرفتهام به احساساتم اعتماد كنم. اگر بخواهم نظر بدهم كه احساسات چه بخشي از واقعيتاند، بايد بگويم كه آنها راهنما هستند، اما اگر بخواهي با احساساتت راهت را پيدا كني، گمشدنت در مسيرهاي اشتباه بيترديد رخ خواهد داد.
اولين جلسة رواندرمانیام با نوا را به خاطر میآورم. بهقدري هراسان و خجالتزده بود كه حتي صحبت كردن هم برايش دشوار بود. در جلسة اولمان، پاسخهاي كوتاه به سؤالات من برايش كفايت میكرد. در چنين وضعيتهایی هيچگاه به مراجعانم براي صحبتكردنشان پافشاري نمیكنم؛ هر كدامشان زمان بهخصوصي براي شروع به صحبت و بيان سرگذشتشان دارند. منتظر زمان مناسب بودن، از جمله روشهایی است كه بيشك تو را به اطلاعات دقيق رهنمون میسازد.
دليل مراجعة نوا به من، اين بود كه احساس میكرد اميد خود را در زندگي از دست داده است. هيچچيز در زندگياش آنطور كه ميخواست پيش نمیرفت. بالاخره توانسته بود جدا از خانوادهای كه براي او مشكلات زيادي ايجاد كرده بودند، خانة شخصي اجاره و در آن زندگي كند و در كارش به موفقيتی نسبي دست بيابد، اما در روابط نزديك خود احساس تنهايي میكرد. نه دوستي داشت كه بتواند به او اعتماد كامل داشته باشد و نه همراهي داشت كه در روزهاي سخت بتواند سرش را روي شانة او بگذارد. اگرچه ممكن بود گاهي به چنين شخصي بربخورد، اما هركدام از آنها بعد از مدتي برایش تبديل به داستاني از دلشكستگي و بر باد رفتن رؤيا شده بود. از نظر مالي به سطحي قابل قبول رسيده بود كه بتواند آسايش زندگیاش را فراهم كند، اما چون كسي نبود كه با او اينها را در ميان بگذارد، آرامآرام دچار نااميدي شده بود. به نظر من صاحب هر چيزي كه میخواهي باش، اما اگر كسي نباشد كه داشتههايت را به او نشان داده و با او به اشتراك بگذاري تا احساس خوشحالي كني، اهميتي ندارد كه داراييهای تو چيست. بار اولي كه پيش من آمده بود، با خجالت گفت كه دقيقاً در چنين حالتي بوده است. در يك غروب متوجه شده كه با همه چيز غريبه شده و خودش را در دل تاريكياي عظيم گرفتار دیده است كه گويي هرگز از بين نخواهد رفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.