قسمت هایی از کتاب میز یک کارمند
بعد از بیست و پنج سال خدمت در ساختمان اداره ای که چون معبد ساکت و آرام بود، در میان اتاقی کوچک با میز کار قدیمی که بیشتر با آن انس گرفته بودم، سر انجام تقاضای بازنشسگتی خود را به مدیر کل اداره دادم… گویی همه چیز همین دیروز بود که اتفاق افتاد. به راستی عمر آدمی چقدر سریع سپری می شود. با این که از بازنشستگی خود خوشحال بودم، اما از طرفی جدایی از میز کارم که بیست و پنج سال تمام ناراحتی و خشم مرا تحمل کرده و اکنون چوب هایش چون وجود من فزسوده و پوسیده شده برایم دشوار جلوه می کرد. گویی این میز خود بخشی از وجودم بود. بیست و پنج سال تمام با عشق و محبت و وفاداری تمام خشم و نفرت و ضربه های مشت مرا تحمل کرده بود و …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.