پاهایم به زمین میخ شده بود. قباد گله را هی کرد سمت جوی که نگاهش به من افتاد. – پسرش اومد… مردان از دور جنازه کنار رفتند. زیر گردنش کبود بود. سیاهی در سفیدی چشمان مرده اش گمشده بود. زن که در حیاط را باز کرد و سرک کشید، حاج عباس به سمتش حمله کرد چادر گل دارش را از سرش کشید. زن جیغ زد و حاجی چادر را روی جسد لخت انداخت. چادر سفید لکه ی سرخ خون را پس داد. – بی ناموسی کرده… – هر کی کشته ناز شصتش اش. مهران پوزخندی زد و داد زد: بگردید شاید جسد زن هم باشه. حاج عباس داد زد: زنگ بزنید اورژانس… جمع کنید این بساط رو ابرو ریزی نکنید. قباد گله را رم داد. – جمع کنیم که چی بشه؟ انداختن وسط میدون تا درس عبرت برای بقیه بشه. مهران دستی توی موهای لخت اش کشید و گفت: هی پسر تو نمی دونی بابات سر وقت ناموس کی رفته که اینجوری اخته اش کردن؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.