قسمت هایی از کتاب پریا
بانو سرش را از پنجره بیرون آورد و بادقت نگاهی به حیاط انداخت، اما هیچ اثری از پریا نبود. به ناچار پنجره را بست و مدتی بعد از پله های حیاط پایین آمد. کنار حوض ایستاد و بلند صدا زد: -پریا… پریا، باز تو کجا رفتی دختر؟ اما هیچ صدایی جز صدای خش خش برگها و صدای آواز دسته جمعی گنجشکان به گوشش نخورد، هنوز بلاتکلیف ایستاده بود، غافل از اینکه یک جفت چشم سیاه و شیطان، از لابه لای شاحه های درخت او را تماشا می کند. بار دیگر صدایش در حیاط موج برداشت: -پریا، مامان کجایی؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.