دو زن، پیچیده در چادر و چاقچور از درشکه پیاده شدند. هر دو روبنده داشتند اما حسی عجیب باعث شد پای به سمت دکان بردارد. انگار که عطر یاس امین الدوله در هوا پیچیده بود. با قدرت نفس کشید و بوی خوش عطر را با تمام وجود بلعید. وقتی به خود آمد مقابل دکان ایستاده و چهار چشمی به داخل آن خیره شده بود. جوانک بزاز طاقه ی مخملی قرمز رنگ را از میان طاقه های چیده شده در طبقات بیرون کشید و روی میز گذاشت. دختر دست برد و روبنده را بالا زد اما ندانست جوانک الواطی که آن بیرون ایستاده و نظاره اش میکرد هوش از سرش پرید و دیوانه ی آن چشمان درشت آهویی وش سیاه شد. همزمان جوانک بزاز که سرش پایین بود و با آب و تاب در وصف پارچه حرف میزد سرش را بلند کرد و با دیدن چهره ی دخترک زبان در کامش خشک شد.
تنها کسی که می توانست حال او را درک کند جوانک بیرون از دکان بود. ابروهای کمانی و بلند دخترک آن چنان تیری به سمت دو جوان رها کرد که تا دقایقی هر دو شیفته و واله به او می نگریستند. دخترک که انگار خود از جادوی نگاهش خبر داشت لبی کج کرد و چیزی به جوانک بزاز گفت و او را از حیرت بیرون آورد اما جوانک بیرون هنوز مسخ آن لبی بود که از همان فاصله هم میشد شیرینی اش را حس کرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.