قسمت هایی از کتاب بخون و باور نکن!
روزی کشاورزی رفته بود مزرعه و داشت گندم درو می کرد که یک مرتبه خیال کرد از آن دوردورها صدای گریه می شنود. به کارش ادامه داد و صدای گریه هم هی بلند و بلندتر شد. کشاورز گندم ها را درو کرد و درو کرد تا وقتی که فقط یک خوشه گندم ماند. بعد دید انگار صدای گریه درست از توی همین خوشه می آید. کله اش را برد جلو و وسط خوشه ی گندم یک موجود کوچولو را دید که از ساقه ی گندم درست شده بود. این موجود وسط خوشه نشسته بود و داشت گریه می کرد. کشاورز گفت: چه شده؟ موجود کوچولو سرش را بلند کرد و گفت: برای تو که مهم نیست و باز زد زیر گریه. کشاورز که مرد مهربانی بود، گفت: به من بگو مشکلت چیست؛ یک وقت دیدی توانستم برایت کاری بکنم. موجود کوچولو گفت: شما کشاورزها عین خیال تان نیست که سر ما گندمچه ها چه بلایی می آید
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.