قسمت هایی از کتاب کراس، کارآگاه جوان 1
سه روز از ناپدید شدن دوستم می گذشت و کم کم داشتم فکر می کردم شاید بدترین اتفاق ممکن برایش افتاده. آخرین بار روز جمعه 21 دسامبر، کمی بعد از ساعت سه و نیم بعد از ظهر در پیاده روی مقابل مدرسه ی راهنمایی لاتین واشینگتن دیده بودمش. من و ( گیب ) هم کلاسی بودیم و تعطیلات زمستانی مان شروع شده بود و من فکرهای خوبی برای آغاز تعطیلات در سر داشتم. گفتم: پس امشب ساعت هفت می بینمت. قرار بود با گروه همیشگی مان آنلاین بشوم و یک دست مفصل پایگاه بازی کنیم. پایگاه اسم بازی مورد علاقه مان است. گیب به شوخی گفت: فکر کن نیام! همین. بعد به خیابان ای پیچید و قدم زنان راه افتاد سمت خانه شان. من هم رو به غرب راه افتادم و رفتم خانه مان. اصلا فکرش را هم نمی کردم. چرا باید چنین فکری می کردم؟ چه کسی پیش خودش فکر می کند؛ نکنه این آخرین باری باشه که دوستم رو می بینم؟ و…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.