قسمت هایی از کتاب یکی از من
چشمانم را بستم و سرم را به کابینت تکیه دادم. دلم بعد از ده سال کمی آرامش می خواست چیز زیادی بود؟ عطر چوب زیر بینی ام پیچید و دستی روی دستم نشست. دست ونداد بود. حرارت دستش را می شناختم. صداش از جایی نزدیک گوشم بلند شد – این سیب زمینی های ریز شده قرار بود خلال باشن نه؟ مکث کوتاهی کردم و به سمتش برگشتم. نگاهش با دقت چهره ام را کاوید واخم کم رنگی کرد. می دانستم چشمانم تر شده است. انگشت شستش را نرم زیر چشمم کشید…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.